حکمت خدا

بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

حکمت خدا

 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده،

 

افتاده بود.

 

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست .

 

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از

 

خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید  .

 

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که

 

کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود .

 

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود  .
           

 

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد  :


  «خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
 
          

 

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید  .

   

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود  .
    

        نجات دهندگان می گفتند.

 

« خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم »

 



نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت13:36---24 فروردين 1391
این اتفاق برای همه ما افتاده ولی چند بار گفتیم خدایا ممنونیم ؟
پاسخ: حق با شماست!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |